پدر...
ارسال شده توسط هیام رشیدی در 88/4/14:: 7:13 عصربچه بودم که مادرم میگفت/پدرت آفتاب خانه ماست/دل ما روشن از محبت او/دل او خرم از ترانه ما/حرف مادر درست بود ولی/ معنی حرف را نفهمیدم/سالها رفت ومن بزرگ شدم/ بر سر درس و مشق کوشیدم/معنی حرفهای سر بسته/ پیش من مثل روز روشن شد/ آفتاب پدر بر من تابید/حرف مادر ترانه ی من شد/ ای پدر می ستایمت امروز/ چونکه تو آفتاب جان منی/ راه آینده را تو می سازی/همدم خوب و مهربان منی/
با لبانی خاموش و نگاهی خسته تقدیم به پدرمهربانم
کلمات کلیدی : پدر